سفارش تبلیغ
صبا ویژن



تریبون فرهنگی - تریبون






درباره نویسنده
تریبون فرهنگی - تریبون

در دنیایی که اساس کار دشمنان حقیقت بر فتنه سازی است. اساس کار طرفداران حقیقت باید بر بصیرت و راهنمایی باشد. رهبر فرزانه انقلاب اسلامی
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
تریبون فرهنگی
تریبون سیاسی
تریبون مذهبی
تریبون اجتماعی


لینکهای روزانه
سایت مقام معظم رهبری [92]
رجانیوز [84]
روزنامه کیهان [62]
[آرشیو(3)]


لینک دوستان
روح مناجات
روز امید
خیمه خورشید
بیداری اسلامی
گل نرگس
کوثرانه
یاس سپید
طاووس بهشت
کوثر بلاگ
سربازان رهبر
احکام و مسائل شرعی
شهید علیپور روستای میانبال
رهروان شهدای بی‏بی سرروضه
یاس
شهید‏نعمت‏زاده روستای اسلام‏آباد
دلدادگان یار
نورخاکی
بصیرت 313
پانصد و نود هشتی
30yaci
آسمانی ها
جامانده
سایت مشهدسر
کلاس وبلاگ نویسی
کلاس وبلاگ نویسی
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب سایت

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
تریبون فرهنگی - تریبون


لوگوی دوستان

وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :197227
بازدید امروز : 10
 RSS 

   

 

  

            «اگر روزی اسراء برگشتند و من نبودم، سلام مرا به آنها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود»‏   

ورود ازادگان



نویسنده » » ساعت 5:58 صبح روز چهارشنبه 90 مرداد 26

1) سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند.
سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد.
 شد هجده، بالاترین نمره.

?) نشسته بود زار زار گریه می کرد. همه جمع شده بودند دورمان. چه می دانستم این جوری می کند؟ می گویم “مصطفی طوریش نیس. من ریاضی رد شدم. برای من ناراحته.” کی باور می کند؟

?) وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت “دکتر گفته قوطی ها شو سالم نگه دارین.” بعد خودش پیداش شد، با کلی شمع. توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد. شب قوطی ها را فرستادیم روی اروند.عراقی ها فکر کرده بودند غواص است، تا صبح آتش می ریختند.

شهید چمران



نویسنده » » ساعت 6:26 عصر روز چهارشنبه 90 تیر 1


  انتظار فرج از نیمه خرداد کشم                                                سالها مى گذرد حادثه ها مى آید

1. دو تا پاکت برای آیت‌الله خامنه‌ای و آقای هاشمی رفسنجانی آمده بود. روی پاکت‌ها نوشته بودند: «بعد از مرگ معظم‌له باز شود». وصیت‌نامه آقا بود. کی؟ آبان سال 1361. 
• کتاب یادها - 13، ص 187

 

2. قلبش درد گرفت. پزشک‌ها ریختند توی اتاق و کارها روبه‌راه شد. یکی از آن‌ها داشت آقا را دلداری می‌داد. گفت: «چیزی نیست. مطمئن باشید. همه امکانات جور است». آقا گفت: «لازم نیست به من اطمینان و دلداری بدهید. بروید فکری به حال این مردم بکنید». 
• کتاب طبیب دل‌ها، ص 289

 

3. گاهی اشک توی چشم‌های آقا جمع می‌شد. یک‌بار خانم گفت: «آقا، چه می‌خواهید؟». گفت: «مرگ می‌خواهم». 
• کتاب پا به پای آفتاب- جلد 1، ص 324، به نقل از خانم زهرا اشراقی

 

4. داشتم کمک می‌کردم تخت آقا را جابجا کنیم. داشت زیرلب چیزهایی می‌گفت. گوشم را نزدیک بردم: «خدایا تمامش کن، خدایا بس است دیگر». 
• کتاب طبیب دل‌ها، ص 327، به نقل از دکتر عارفی

 

5. یک هفته قبل از رحلت آقا، رفته بودم حالی ازش بپرسم. چند کلمه بیشتر حرف نزدیم. نمی‌توانست. ضعف غلبه کرده بود. گفت: «همه چیز را در وصیت‌نامه نوشته است». بعد ساکت شد. یکی دو دقیقه بعد گفت: «هر چند پذیرفتن قطع‌نامه آتش‌بس برایم تلخ بود، اما وقتی می‌بینم یکی از مشکلات دوران بعد از خودم را حل کرده‌ام، راضی و خوشحالم». 
• کتاب یادها - 13، ص 422

 

6. روزهای آخر بود. گفتم: «آقا دارم می‌روم نماز جمعه بخوانم. حرفی برای مردم ندارید؟». گفت: «به مردم سلام برسانید و بگویید دعا کنید که خدا من را بپذیرد. دعا کنید که خدا من را ببرد». خداحافظی کردم اما دلم نمی‌آمد این را به مردم بگویم. مانده بودم. نه می‌توانستم بگویم و نه می‌توانستم نگویم. با احمدآقا برگشتیم پیش آقا. گفتم: «این جور بگوییم مردم خیلی ناراحت می‌شوند». آقا گفت: «خیلی خوب، اگر می‌بینید مردم ناراحت می‌شوند، بگویید ان‌شاءالله خوب شدم و بیرون آمدم، خودم جواب محبت‌های شما را می‌دهم». 
• کتاب یادها - 13، ص 278، به نقل از حجت الاسلام والمسلین هاشمی رفسنجانی

 

7. دکتر عارفی می‌خواست مطمئن شود تشخیصش درست است. اسم آقا را از کنار عکس‌ها پاک کرد و داد به من تا به‌عنوان عکس‌های پدرم ببرم یک پزشک دیگر هم ببیند. دید و یک چیزهایی نوشت. نامه را که به دکتر عارفی دادم باز راضی نشد. هنوز ابهام داشت. این‌بار با دکتر پورمقدس آمدیم پیش همان آقای دکتر. کلی حرف زدند. از مطب که زدیم بیرون، دکتر پورمقدس فرمان را کج کرد سمت گلستان شهدا. وقتی رسیدیم سرش را گذاشت روی یکی از نرده‌ها و های‌های گریه کرد. گفت: «خدایا به حق شهدا، آقا را شفا بده». مثل بید لرزیدم. 
• کتاب پا به پای آفتاب - ج 2، ص 142، به نقل از سید رحیم میریان

 

8. با دکترها حرف زدم. شیمی‌درمانی را شروع کرده بودند. قرار شد اطلاعیه‌های پزشکی را جوری بدهیم که قدری نگران‌کننده باشد. مردم باید آماده می‌شدند. اتفاق بزرگی در راه بود. 
• کتاب یادها -13، ص 422

 

9. همه را از اتاق بیرون کردند. توی حیاط فرش انداخته بودند. آقایان نشسته بودند و بحث می‌کردند که چه می‌شود و چه باید کرد و چه‌جور باید به مردم گفت. انگار همه خبر مهم را می‌دانستند. دوباره حال آقا به‌هم‌خورد. همه ریختند توی اتاق. دکترها مشغول بودند. شماره‌های روی مانیتور مدام کم می‌شد. 27، 17، 12 و ..... و روی 12 ماند. نمودار صاف شد. دکترها سیم‌هایی که به بدن آقا بود را باز کردند. 
• کتاب پا به پای آفتاب - ج 1، ص 211

 

10. قرار شد خبر فوت را قدری دیرتر اعلام کنیم تا خبرگان به تهران بیایند و رهبر انتخاب شود و دوباره به شهرستان برگردند. صبح فردا جلسه خبرگان آغاز شد. وصیت‌نامه را آوردیم. آقا نوشته بود به‌ترتیب احمدآقا، رئیس‌جمهور، رئیس مجلس، رئیس دیوان عالی کشور یا یکی از اعضای شورای نگهبان وصیت‌نامه را برای مردم بخواند. احمدآقا آمادگی نداشت. آیت الله خامنه‌ای آن را خواند. حدود دوساعت‌ونیم طول‌کشید. ظهر شد. نماز خواندیم. عصر دوباره جلسه گذاشتیم. بعضی طرفدار رهبری شورایی و بعضی طرفدار رهبری فردی بودند. اسامی مختلفی هم مطرح شد. آیت‌الله خامنه‌ای گزینه اصلی بود. یک نفر دستش را برد بالا برای مخالفت. کلی هم حرف زد و دلیل آورد. اعضاء نپذیرفتند. همان آقای مخالف انتخاب شد برای رهبری انقلاب. 
• کتاب یادها - 13، ص 424

رحلت امام



نویسنده » » ساعت 12:8 صبح روز چهارشنبه 90 خرداد 11

مکالمه ی بیسیم غلامعلی رشید و شهیدان حسین خرازی و احمد کاظمی در لحظه ی آزادی خرمشهر

حسین حسین رشید: حسین جان ببین،‌ ببین، شما الان داخل خود شهرید؟

رشید رشید حسین: چی ؟ کی؟ پیام شما مفهوم نیست رشید جان دوباره بگید؟

- حسین جان شما شما رو میگم خودتون ، کجائید الان؟ داخل شهرید؟

رشید رشید حسین: ببین رشید جان! ما داریم می ریم جلو؛ شما با احمد کاظمی هماهنگ کنید مفهومه؟ ما تو شهر نیستیم مفهومه؟

احمد احمد رشید: احمد! ببین الان حسین منتظر هماهنگی شماست تا کارشونو شروع کنند و عملیاتو با هماهنگی اجرا کنید؛ شما کجائید الان؟

رشید رشید احمد: آقاجان، ما داخل خود شهریم ، و اینا که تو شهرن، اومدن پناهنده شدن مفهوم شد؟

احمد احمد رشید: احمد جان قطع و وصل می شه! دوباره بگو؛ چی گفتی؟

رشید رشید احمد: رشید با اون یکی دستگاه صحبت کن؛ مفهوم شد؟

- باشه احمد؛ همین الان... همین الان.

رشید رشید احمد: آقا ما تو شهریم! بهش بگو ، به محسن بگو ما تو شهریم ، ما تو شهریم و پنج شش هزارنفرم اومدن پناهنده شدن! ما تو شهریم؛ ما داریم اونا رو تخلیه می کنیم؛ ما تو شهریم و تمام نیروهامون تو خود شهرن!

رشید رشید احمد: رشید جان مفهوم شد؟

مکالمه ی بیسیم غلامعلی رشید و شهیدان حسین خرازی و احمد کاظمی در لحظه ی آزادی خرمشهر 

حسین حسین رشید: حسین جان ببین،‌ ب

احمد احمد رشید: قابل فهم نبود ! شما کجائید احمد ؟!! ببین اگه یه پستی در مسیر راه صدای شما رو رله کنه من صداتونو متوجه می شم و به محسن پیامتونو می گم ، به محسن پیامتونو می گم ...

رشید رشید احمد: رشید جان می گم من تو شهرم و همه نیروها تو شهر اومدن اسیر و پناهنده شدن مفهوم شد؟

- احمد جان ! بله، بله؛ من فهمیدم چی گفتید؛ می گید من تو شهرم و کلیه نیروها پناهنده شدن! ببین برادر احمد مراعاتم کنید؛ چوبی ، چیزی نخوریدا .

رشید رشید: بابا نترس، نترس الان بیش از شش هزار نفر به ما پناهنده شدن؛ بیش از شش هزار نفر؛ مفهوم شد رشید جان ؟

احمد جان! چقد؟ نفهمیدم دوباره بگو؛ چند هزار نفر؟

رشید! بابا گفتم بیش از شش هزار نفر شش هزار نفر مفهوم شد؟ و دارن هی زیاد می شن. مفهوم شد؟

احمد احمد رشید: بیش از شش هزار نفر؟! بله ؟! خدا اجرت بده؛ مفهوم شد بله فهمیدم .

رشید رشید احمد: رشید جان بله بله تو شهر خرمشهر تا چند لحظه پیش تظاهرات بود، تظاهرات بود، و کلیه اسرا یا حسین می گفتند و الله اکبر و تسلیم می شدن. خوب مفهوم شد؟

احمد جان! این یه قسمت حرفت نا مفهوم بود دوباره تکرار کن ؟

رشید رشید احمد: می گم تو شهر خرمشهر تا چند لحظه پیش تظاهرات بود و کلیه اسرای عراقی الله اکبر و یا حسین می گفتنو تسلیم می شدن.

احمد احمد رشید: بله بله ، مام اینجا فهمیدیم تشکر آقا الله اکبر،الله اکبر، الله اکبر همه چیو فهمیدیم.

رشید رشید احمد: رشید جان خداوند خرمشهر و آزادش کرد. آزادش کرد....

احمد! پیام تو کاملاً دریافت شد به امید پیروزی واقعی بر استکبار جهانی.

خرمشهر

 



نویسنده » » ساعت 2:7 صبح روز سه شنبه 90 خرداد 3

بسم الله الرحمن الرحیم

ولایت‌پذیری و تبعیت از امام عصر از وظائف هر مسلمان است و در عصر غیبت، ولی فقیه عهده دار زمام امور مسلمین است. بر هر مسلمانی واجب است تا تبعیت خود را از ولی فقیه خود، هم به صورت زبانی و هم به صورت عملی اثبات کند.

ما وبلاگ‌نویسان و فعالان فضای مجازی وظیفه خود می‌دانیم تجدید بیعت خود با ولی‌فقیه را اعلام کرده و اعلام کنیم که حمایت‌ها و همراهی‌های ما با گروه‌ها و مسئولین تا زمانی است که در مسیر ارزش‌های الهی و اسلامی گام بردارند. ما با کسی عقد اخوت نبسته‌ایم و مرزهای اعتقادیمان را با تمام وجود حراست می‌کنیم.

ما معتقدیم که مشروعیت مسئولین نظام وابسته به اجرای احکام اسلامی و تبعیت از نایب عام امام زمان (عج) است و اگر کسی در غیر این مسیر گام بردارد، قرار گرفتنش در آن مسئولیت خلاف شرع و قانون اساسی است. ما از مسئولین می‌خواهیم تا «ولایت پذیری عملی» خود را اثبات کنند و راه را بر هرگونه شایعه و حرف‌های حاشیه‌ای ببندند چرا که ما معتقدیم که تبعیت از ولی فقیه در قالب سخنان زیبا نیست و باید این سخنان در عمل ظهور یابند.

تعز من تشاء و تذل من تشاء بیدک الخیر
انک على کل شىء قدیر
جمعی از وبلاگ نویسان و فعالان فضای مجازی

دیگر وبلاگ‌نویسان با بازنشر این مطلب و ارسال کامنت همراهی خود را با این بیانیه اعلام کنند



نویسنده » » ساعت 9:30 عصر روز جمعه 90 اردیبهشت 16

فریاد می زدی: "شعار امروز تو باید فلسطین باشد . شمر امروز موشه دایان است. شمر هزار و سیصد سال پیش مرد، شمر امروز را بشناس. امروز باید در و دیوار این شهر با شعار فلسطین تکان می‏خورد."

شهید مطهری

شمر امرز را هم رسوا کن استاد
بگو: شمر امروز هنوز اسرائیل است هنوز پیامبر اکرم در قبر مقدسش از صهیونیست می لرزد بگو هرکه نگوید گناه کرده
بگو: منافق واقعی آمریکاست.



نویسنده » » ساعت 11:0 عصر روز دوشنبه 90 اردیبهشت 12

 



نویسنده » » ساعت 1:15 صبح روز پنج شنبه 89 تیر 10

 
حاج حسن پورمنصوری فرهنگی مامور در مدارس جمهوری اسلامی و نویسنده در حوزه ادبیات داستانی، در امارات متحده عربی نقل می کند که در سال 1372 خورشیدی در باشگاه ایرانیان در دبی به نام النادی الایرانی سر سفره شام، دکتر غلام علی افروز نقل کرد:

 «سالی با آقایان کیومرث صابری فومنی (گل آقا) و دکتر مصطفی میرسلیم همراه  آقای خامنه ای که رییس جمهور وقت ایران بود، برای شرکت در غبارروبی مقام شریف امام رضا (ع) حضور داشتیم. پس از غبارروبی، حضرت آقا درهمان مقام ماند.

 هنگام صبحانه دیدم که آقای خامنه ای مضطرب هستند و حالتی عجیب دارند. قضیه را پرسیدم و ایشان گفت: خوابی دیدم که مرا شگفت زده کرد. اصرار کردیم که خواب را بگوید. اول نپذیرفت، ولی با پافشاری دوستان بالاخره گفت: در مقام حضرت(ع) خوابم برد. در خواب دید که امام خمینی بر من وارد شد و با انگشت اشاره خطاب به من گفت: تو یوسفی ! تو یوسفی ! تو یوسفی!

 حضرت آقای خامنه ای مانده بود که چرا امام این گونه او را یوسف خطاب کرده است.

 سالیانی گذشت و در نهایت پس از رحلت جانگذار بنیانگذار جمهوری اسلامی، با آقایان صابری و میرسلیم برای تبریک خدمت آقا رسیدیم. همین که وارد شدیم آقای صابری با همان روحیه شوخ طلبی انگشت خود را به سمت آقا گرفت و سه بار گفت: تو یوسفی ! تو یوسفی ! تو یوسفی!

لبخند آقا



نویسنده » » ساعت 2:6 صبح روز شنبه 89 خرداد 15

خمینی هیچگاه از میان محرومان و مظلومان نرفت که در تاریخ جاودانه شد...

خمینی هیچگاه از یادها نرفت که در قلبها آشیانه شد...

خمینی هیچگاه در انبوه خاک‌ها آرام نگرفت که بر دوش میلیونها انسان آسوده شد...

و خمینی نا ابد زنده است چون نهضت زنده است... 

امام خمینی



نویسنده » » ساعت 1:49 صبح روز جمعه 89 خرداد 14

<      1   2   3   4   5      >